سلام......منم خودمو کشتم با خاطره هام.......شمام یه وقت نظر ندیدها....خسته میشید آخه.....
بی خیال....بریم سراغ خاطره.....
خونه یکی از فک و فامیلا بودیم نشسته بودیم حرف می زدیم.....من زیاد چایی دوست ندارم و شاید سالی یکی دو بار بخورم ......همه فک و فامیلمون هم می دونن من چایی نمی خورم.....
زن این فامیلمون چایی تعارف می کرد تا به من رسید چایی رو جلوم گرفت و گفت:بفرمایید....
یه ذره چپ چپ نگاش کردم و گفتم:همه میدونن من چایی نمی خورم....
در اومده با نیش باز میگه:اوا....تویی....چطور من ندیدمت....اگه می دونستم تویی چایی تعارف نمی کردم بهت....
یعنی می خواستم کله خودم و خودشو بکوبم تو دیوار.....مگه برات خواستگار اومده بوده که نگاه نکردی ببینی کی جلوته...!!!!!!!!
من.....:ا
زنه......:)))))))))))))
فک و فامیله داریم؟؟؟؟؟؟؟
ادامه مطلب...